اسپنتان

ساخت وبلاگ
یک فایل صوتی در مورد رتبه بندی معلمان بود.مردی برای دولتمردان سخن می گفت.قانون و تبصره ها را خوب بلد بود و از سخنانش پیدا بود که سواد واقعی دارد.کسی که مخاطب حرفهایش بود و قرار بود پاسخگو باشد.سعی داشت از همان راهکارهای کلیشه ای استفاده کند و موضوع را بپیچاند ، زود جمع کند و پی کارش برود.اما او بلد بود که خود را از تله برهاند. + نوشته شده در شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 4:47 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 53 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 20:06

کاسه صبر ماهاتون تمام شده و به خانه ما پناه آورده بود.پیشترها پسرش تا مرز می رفت و برمی گشت و چند روز استراحت می کرد.دل ماهاتون خوش بود که پسرش در خانه است و مهم تر آنکه در امان است.حالا ملال جدیدی برای پسرش درست شده است.نیمی از شبانه روز را در صفهای بنزین می گذراند.صف بنزین چنان شلوغ است که از عصر امروز تا صبح فردا در صف انتظار است.ماهاتون پکر و غمگین از بخت سیاه خود می نالد.دستی پسرش را در پشت صف های انتظار از او ربوده است . نمی داند که چطور این داستان جدید و صف های طویل پمپ بنزین را هضم کند.تلاش من برای آرام کردنش بیهوده است.تا پاسی از شب می ماند و آخر رضایت می دهد که به خانه اش برود.می گوید"دلم دود می کند ،وقتی به این فکر می کنم که پسرم باید شب تا سحر را در ماشین دوهزار و صف بنزین سر کند."تعارف می کنم ، شبهایی را که پسرش در صف بنزین است در خانه ما بماند.نمی پذیرد و راه خانه اش را در پیش می گیرد.من کنار در خانه به رفتن و دور شدنش چشم می دوزم. + نوشته شده در شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 5:12 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 49 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 20:06

بعد از مدتها گذرم به گنبد سلطان افتاده بود.از دور مثل یک معبد می ماند و نزدیک که می شوی،پر از وهم و ترس است.اینبار مقبره خلوت بود.درخت گز وسط حیاط که طوفان ،آن را شکسته بود ،دوباره از جایی که برش خورده بود،سبز شده بود.از دل شکستگی‌ها جوانه ها سر زده و قد کشیده بودند.مردمان پارچه های رنگین سبز و قرمز و زرد و...به شاخه های جوان گره زده و لابد مرادی طلبیده بودند.دوران تربیت معلم دخترها می گفتند هر وقت دستی گره آن تکه پارچه ها را باز کند ،شخصی که نیت کرده و آن پارچه را گره زده است به مراد دل خود خواهد رسید،حالا هر چه که نیت کرده باشد.وسوسه شده بودم که یکی از آن گره ها را باز کنم و آخر باز نکردم.رو به رو درب چوبین و قدیمی مقبره را دزدها برده بودند.باد وزیده بود و پارچه قرمز روی قبر سلطان را جمع کرده بود.خبری از پیرزن مجیبر مقبره نبود که پارچه ها را صاف کند و فضای داخل را آب و جارو کند.من با حفظ فاصله به مقبره چشم دوخته بودم.بوی کهنه عود و مشک پیچیده بود.پسری جوان به همراه مادرش با موتور به زیارت سلطان آمده بود.زن سرتاپا خود را در لباس و چادر سیاه پیچانده بود و به جز گردی صورت ،هیچ جایش پیدا نبود.کفش ها را قبل از ورود به زیارتگاه از پا در آورد و آرام به درون رفت.از آن قبرها و عقرب و عنکبوتهایی که ممکن بود در آن نیمه تاریک هوا پایش را نیش بزنند ،ترسی نداشت ولی من به جایش سخت ترسیده بودم.پسر و مادر را به حال خود رها کردیم که زیارت کنند.شاید هم نسبت دیگری با هم داشتند و مادر و فرزند نبودند.وقتی از در حیاط گذر کردیم من در لابلای حدس و گمان‌ها و پارچه های الوان آویزان به در خت گز فاتحه خواندم.خورشید در حال غروب بود.مرد کشاورز آنسوی چشمه،خسته از کار روزانه دست و رو می شست.زیارت به آخر اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 54 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 20:06

کار بی پایان آشپزخانه را سامان داده بودم و می خواستم استراحت کنم.نورها را کشته بودم و فقط نور قرمز کلید سه راه روشن بود.یادم رفته بود که خاموشش کنم.چشم ها را هنوز روی هم نگذاشته بودم.در نیمه تاریک اتاق ،ماری را دیدم که به سویم روان است.موجدار می خزید.تا تکان خوردم.راهش را به سویی دیگر کج کرد و ناپدید شد.در خانه ولوله به پا شد.تمام سوراخ ،سمبه ها را گشتیم و آخر زیر کمد پیدا و شکار شد.بزرگ نبود،اما بیم خاص خود را داشت.بی بی می گفت"هر بار که مار دیدی،اگر بگویی:ای مرد بزرگ بایست!از جایش تکان نمی خورد."نمی دانم چرا فکر می کرد که همه مارها نر هستند؟مار کشته و دفن شده است.اما خواب از چشم من ربوده است.هر بار که چشم روی هم می گذارم،احساس می کنم که ماری دیگر به سوی رختخواب روان است.تلنگر درون می گوید"دختر کویر و بلوچ که نباید از یک مار چنین بترسد"انگار صدایش را نمی شنوم.ماهاتون اما سخن دیگری می گوید.می گوید"پیش ملای فلان دهکده برو و برایش مقداری خاک ببر که ذکر بخواند و رویش فوت کند.آن را دورتادور خانه بریز .به اذن خدا و دعای ملا دیگر مار نمی آید."لبخند می زنم و می گویم"سم از خاک بهتر کار می کند."اخم می کند.از طرز فکرم خوشش نمی آید. + نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 6:18 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 22:40

روزگاری نخلهای باغ پشتی خانه ای که در آن زندگی می کردم،باعث ترسم می شدند.شبها مانند اجنه هایی بودند که از پشت تاریکی چشم به تو دوخته اند.من از دل امید، درس و دانشگاه،چون یک پر کاه به آن نقطه از زمین پرتاب شده بودم و به نظر می رسید که آرزوهایم نقش بر آب شده است .در آن سالها تا جایی که میشد و در توانم بود به آنسوی حیاط نمی رفتم.دیروز دوباره گذرم به آن باغ افتاده بود.نخلها خشک شده و سر نداشتند.فقط یک تنه چوبی بر جای مانده بود.بی آبی آنها را به کشتن داده بود.بی انصافی بود،اما دلم خنک شده بود که آن شاخ و برگهای سیاه و تاریک شبهای دور بر فنا رفته اند،کاری هم از عقل درون که از فوائد سرسبزی،اکسیژن،نخل و نهال می گفت،ساخته نبود.انگار نیرویی جادویی آن نخل، ترس و نفرت را جلویم سر بریده بود و من به تماشا نشسته بودم. + نوشته شده در چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 4:58 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 22:40

کرونا تمام شده و گذر ملاها دوباره به اینجا رسیده بود.من بزرگ شده بودم و دیگر از هیبت آنها نمی ترسیدم یا حداقل دست و پایم را گم نکرده بودم.چادری که سرم بود ،مثل بال ملخ نازک بود.چادرهای نازک بندری که تازه مد شده است،حسنی که دارد تحمل گرما را آسانتر می کند و آنقدر سبک است که آدم سردرد نمی گیرد و نامش هم چادر است.چادر را عوض کردم و باب میلشان از آنها پذیرایی کردم.در پی رفت و آمدها خصوصیات آنها را یاد گرفته بودم.با وجود سخت گیریها و سرکوبهای دوران کودکی ،آنها آیین و احکام دینی را خوب یادم داده بودند.کلمات،حمد و تشهد و ترتیب نماز خواندن را از آنها آموخته بودم.سوره ها را مثل شعرهای کودکانه از بر می کردم و کمتر کتک می خوردم.از همه سخت تر حفظ ترتیب کلمات بود.اول کلمه طیب بود و بعد باید به ترتیب از بر می خواندی و بیان می کردی.من از پسرها حواس جمع تری داشتم و زودتر حفظیات ذهن را تحویلشان می دادم و بعد رها می شدم.به ملایی که رو به رویم نشسته،زیر چشمی نگاه می اندازم و با خود می گویم"او هم مثل من خاطرات را در ذهنش مرور می کند یا یادش رفته که چه معلم سخت گیری بوده است؟" + نوشته شده در سه شنبه هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 3:52 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 22:40